سلام
هنوز امتحانم تموم نشده اما دیگه طاقت نیاوردم ننویسم.
دلم یه دنیا پره ،اگه متن "به تو از تو می نویسم " رو خونده بودین می فهمیدین که چه قدر احمقم.
از هیچ کدومتون نمی گذرم، که متنم رو خوندین اما نگفتین که احمقم ،نگفتین که اشتباه محض می کنم.
همتون می دونین که پاک بودن و پاک موندن توی این دوره چقدر سخته
اما من همه سعیم رو کردم برای پاک بودن و پاک موندن و خوب هم جوابمو گرفتم،واسه همینم دارم از پاک موندنم عذاب می کشم اما پشیمون نیستم
عذاب می کشم چون قبلا" فکر می کردم که باید بین من و اون آدمی که همه کاری کرده فرقی باشه چون من از خیلی از لذت ها به خاطر پاک موندن گذشتم ،خیلی حرفها شنیدم ،خیلی زجر ها کشیدم،خیلی درد داشت اما همشو به این امید تحمل می کردم که یکی هست که قدر پاکی من رو بدونه ،وقتی می بریدم ،وقتی می دیدیم آدمهایی رو که چه کارهایی می کنن، چه دروغهایی می گن،و با این کار هم لذت می برن و هم آرومتر از من زندگی می کنن،همش خودمو دلداری می دادم که عیبی نداره ،تو فردا می تونی به اونی که واسش خودتو پاک نگه می داری با افتخار بگی که واسه اون خودتو نگه داشتی و اونم با گفتن این جمله"ممنون که واسه من پاک موندی" خستگی رو از تنت بیرون میاره اما حالا دارم می فهمم که آره؛ بین پاک ها و نا پاک ها فرق هست اما نه اونطوری که من انتظار داشتم.
انگار نا پاک ها عزیز ترن چون را حت با هر قضیه ای کنار میان،چون خیلی راحت اگه این نشد میرن سراغ یکی دیگه ،اما مایی که همه چیزمونو واسه یه نفر(یعنی همسرمون نگه می داریم)نمی تونیم اینطوری فکر کنیم،دل ما بازار نیست که خرید و فروشش کنیم و به سود و زیانش فکر کنیم،چرا نمی خولین اینو بفهمین؟
گناه کردیم که موندیم؟گناه کردیم که خواستیم لذتهامونو با مردهامون شریک شیم؟گناه کردیم که به هر کس و نا کش اجازه ندادیم که تنمون عرصه ی شهوترانی شون باشه؟گناه کردیم که خواستیم وجودمون رو فدای یه محبت پاک کنیم؟
اشتباه کردیم اگه نذاشتیم نا محرمی ما رو و دستامونو لمس کنه؟اشتباه کردیم که تذاشتیم بازیچه باشم؟اشتباه کردیم که به هر کسی اعتماد نکردیم/؟
محبت پاک خواسته ی زیادیه؟مهربونی خواسته ی زیادیه؟وفاداری خواسته ی زیادیه ؟وجدان داشتن خواسته ی زیادیه؟حیا داشتن خواسته ی زیادیه؟
به خدا اگه با پاک موندن مقایسش کنین می بینین که من چی می گم،می فهمین وقتی که می گم عذاب معنیش چیه.
فقط یه چیز از خدا می خوام اونم اینکه:
"خدایا به پاکی حضرت زهرا قسمت می دم که به هر کسی به اندازه لیاقتش بده ،نذار نامردها (فرقی نمی کنه مرد یا زن)حیای آدمها رو به تمسخر بگیرن و به عذابهای ما بخندن،همین"
سلام به همگی
میدونم همه شاید همون یه نفری باشه که هر روز وبلاگمو می خونه اما همونم واسه من یه دنیا ارزش داره،وقت آدمها چیز کمی نیست که من انتظار داشته باشم اونو با خوند ن وبلاگ من بگذرونن.
اما اگه این چند وقته ننوشتم به خاطر امتاحاناست.
یه عالمه ماجرا دارم براتون بگم فقط بهم وقت بدین.باشه؟؟؟؟؟؟؟
امروز مثل همیشه دلم هواتو کرده بود.این روزها همه چیز منو یاد تو میندازه ،اما دردم اینه که نمی تونم به کسی هم چیزی بگم،چون هیچ کس نمی فهمه ،فقط تو می فهمیدی و بس.
حتی پرستو(دوست صمیمیم)اونم نمی فهمه .
دلم نمی خواد وقتی از تو و قداست وجودت می گم ،اونها فقط سر تکون بدن و بگن که می فهمن ،در حالیکه میشه فهمید که نمی فهمن،البته اونام حق دارن،انگار من و تو عجیب غریبیم.
پرستو که خیلی سعی می کنه بشناستت اما تو نه تنها برای اون ؛حتی برای من هم هنوز ناشناخته موندی.
امروز هوا سرد بود،خیلی سرد. برف می باریدو من باید می رفتم دانشگاه ؛با بی حوصلگی آماده شدم و راه افتادم.
یادم افتاد که گفته بودی ایستادن زیر برف رو دوست داری واسه همین برگشتم و چترم رو خونه گذاشتم تا حست رو تجربه کنم.
وقتی از خونه اومدم بیرون ،بخار،شیشه عینکم رو پوشوند ؛باز یاد تو افتادم و فکر کردم که اگه جایی رو نبینم ؛اما به یادت باشم، بهتر از اینه که دور و برم رو ببینم اما تو نباشی...
دلم واست تنگ شده،خیلی زیاد.
یادمه وقتی که می خواستی بگی که خیلی دلتنگی برام؛می خندیدی و می گفتی که دلت اندازه سوراخ جوراب مورچه شده،اما من الان ازت می خوام که دیگه نخندی چو ن من معنی سوراخ جوراب مورچه رو فهمیدم..
زنگ صدات دیگه نمیذاره صدای باد رو بشنوم،گرمای وجودت دیگه نمی ذاره سرما رو حس کنم،فکر کردن به آغوش پر مهرت دیگه نمی ذاره بیقراری کنم،با یادآوری نگاهت دیگه راهمو گم نمی کنم،صدای نفسهات هنوز گوشم رو نوازش میده ،لبخندهای قشنگت سدی ساخته جلوی همه غصه هام.
حالا می فهمم چقدر مرد بودی ،یه تکیه گاه واقعی.وقی بهت تکیه می کردم دیگه نگران نبودم چون می دونستم هیچوقت پشتمو خالی نمی کنی،محکم و استوار.
اما هنوز یه چیز رو نفهمیدم
اینکه:
توی وجود محکمت،توی قلب کوچولوت که با یه اخم من راحت می شکست،توی صدای نازنینت که واسه شنیدن صدام بیصدا فریاد میزد،توی نفسهای گرمت که واسه شنیدن نفسهام یه شماره افتاده بود،توی برق چشات که مثل ستاره همیشه روشنی راهم بود،توی دستای گرمت که واسه لمس کردن دستهام به خدا متوسل شده بود،توی نگاه قشتگت که واسه دیدن نگاهم بی تابی می کرد ، چطور یه دریا مهربونی خونه کرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جسارت نمی کنم که اسم "فرشته" رو روت بذارم چون فرشته اگه خوبه به خاطر اینه که نمی تونه بد باشه؛عدالت می کنم و اسم "مرد" رو روت می ذارم ،چون می تونستی بد باشی اما نبودی.
به خدا قسم آسمو ن هم با اون همه بزرگیش وقتی ناراحت می شه بارون می باره،کوه با اون همه استواری وقتی به زنهار میاد آتشفشان می کنه، دریا با اون همه آرومیش وقتی خشمگین میشه طوفان می کنه ،اما تو؟!؟!؟!
حتی بهم اجازه ندادی که اشکاتو ببینم .
می دونم که لیاقتشو نداشتم اما ای کاش میذاشتی تا دستهای سردم سعادت لمس کردن اشکهای گرمت رو داشته باشن.
شاید اگه می دونستی اشکات ،وجود سردمو گرم می کنه ،اونها رواز من دریغ نمی کردی
شاید اگه می دونستی آتیش وجودم با بارون اشکا ت خاموش میشه ،اونها رو از من دریغ نمی کردی.
شاید اگه می دونستی چقدر منتظر بوسیدن پاکی و نجابت اشکاتم ،اونها رو از من دریغ نمی کردی.
یه گله دارم ازت؛خیلی سخت تنبیهم کردی خیلی.
چرا یه بار بی حیایی نکردی؟
چرا یه بار بهم بی اعتنایی نکردی؟
چرا یه بار محبتت رو از من دریغ نکردی؟
با خوبیهات آتیشم زدی و رفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو که می دونستی اون همه مهربونی حق من نیست ،پس چرا با مهربونیت تنبیهم کردی؟
نگفتی زیر بار محبتت له می شم؟
اگه یه روز قرار باشه آدمها قبله دومی داشته باشن،من دنبال جای پای تو می گردم تا به اونها سجده کنم،تا خاک پاتو توتیای چشمم کنم و چشمهامو آروم ببندم.
اگه خواستی بدونی کجام،رد پای اشکم رو بگیر .....
آره من هنوز هم لب باغچه تنهایی منتظر نشستم.
امروز از صبح دلم گرفته بودو یه کم عصبی بودم.حوصله نداشتم منتظر اتوبوس بمونم ،تاکسی سوار شدم تا زود برسم دانشگاه.
وقتی نشستم دیدم خانمی که بغلم نشسته داره گریه می کنه ،اولش به روی خودم نیاوردم ،گفتم شاید دلش نخواد ازش چیزی بپرسم اما دوباره دلم طاقت نیاورد ،یه کم فکر کردم بعد پرسیدم:
عذر میخوام خانمی ساعت داری؟
یه نگاه بهم انداخت و گفت هشت.
صورتش از اشک خیس شده بود و چشماش قرمز.
دوباره پرسیدم طوری شده خانم؟
یه نگاه بهم انداخت و انگار که دنبال گوش واسه حرفاش بگرده گفت:
از همشون بدم میاد!!!
جا خوردم ،یه کم خودمو جمع کرده بودم و داشتم دنبال سوال بعدی می گشتم که خودش ادامه داد:
همشون نامردن..
یه نگاه به دست چپش انداختم فهمیدم داره از همسرش حرف می زنه.روم نمی شد چیزی بگم ،خودشم فهمیده بود که دلم نمی خواد فکر کنه فضولم واسه همینم گفت:"نمی خواد چیزی بگی"و ادامه داد:
من وکالت خوندم ،سال پیش با یکی از همکارام اشنا شدم ،تک فرزند خانواده هستم و چشم و چراغشون،احمد از خانواده متوسط بود اما مرد بود ،واسه همین با مسوولیت خودم پذیرفتم که باهم ازدواج کنیم ،بهم قول داده بود که خوشبختم می کنه و الان داره خوشبختی رو واسم معنی می کنه،قشنگتر از اون چیزی که فکرشو بکنم..
فهمیدم چی می خواد بگه ،سریع گفتم :بسه ،بقیشو می دونم ،خودتونو اذیت نکنین.
ازم خواهش کرد که بذارم ادامه بده و منم که میدیدم وقتی داره حرف می زنه گریه یادش رفته گفتم: من فقط نمی خوام اذیت شین اگه دوست دارین با کمال میل گوش میدم.
ازم پرسید تا حالا عاشق شدی؟
یه نگاه به دور و برم انداختم و دیدم که رسیدیم ولیعصر و من باید پیاده می شدم واسه همین گفتم:من الان باید پیاده شم آخه.
ازم پرسید مسیر بعدیت کجاست؟
گفتم گیشا.اونم سریع گفت من هم مسیرم اونجاست .و ادامه داد که من دارم کارشناسی ارشد حقوق می خونم .
دانشگاهشون دیوار به دیوار دانشگاه ما بود.
پیاده شدیم و دوباره هم مسیر.
بهم گفت میشه یه کم پیاده بریم؟
یه نگاه به ساعتم کردم و گفتم اره اما من ساعت ده کلاس دارم ها؟!!!
گفت من هم همینطور فیه کم که پیاده بریم بعدش...........
پرسیدم معنی خوشبختی رو فهمیدی کنارش ؟گفت نه اما میدونم کی خوشبخته.
گفتم: خوب؟
گفت همه اونهایی که بلدن اشوه بیان،همه اونهایی که ناز کردن بلدن،همه اونهایی که دروغ توی خونشونه،همه اونهایی که راه رو با چاه اشتباه می گیرن،همه اونهایی که از خدا بیخبرن و......
نذاشتم ادامه بده و پرسیدم که :نفر دومی توی زندگیت اومده و اونم گفت آره..............
بقیشو نمی گم چون هممون خوب قصه این غصه ها رو می دونیم اما فراموش می کنیم.
اینا رو گفتم تا مقدمه ای باشه برای حرفایی که می خوام بزنم.
می خوام بگم:
به خدا همه ما در قبال دیگران مسوولیم،چرا باید کاری کنیم که دیگران رو بشکنیم؟چرا از شخصیت له شده دیگران پله برای بالا رفتن خودمون می سازیم؟چرا می خوایم به هر وسیله ای محبت رو گدایی کنیم؟
چرا شرم نمی کنیم از اینکه مثل عروسک باهامون برخورد کنن؟
چرا وقتی حرمت ها رو میشکنیم خم به ابرومون نمیاریم؟چرا اجازم میدیم که جسممون آماج نگاههای پرسشگر مردایی بشه که هنوز مردونگی رو توی زور بازو می دونن؟ چرا از دیدن آدمهایی که خرابشون کردیم احساس گناه نمی کنیم؟
به آقایون هم میگم:
تو رو خدا مراقب باشین
مراقب چشماتون،مراقب دلتون؛فکرتون،ذهنتون،زبونتون،رفتارتون
به خدا قسم مرد اون نیست که فقط اسم مردها رو یدک بکشه ،مرد اونه که بمونه،ثابت قدم،حتی توی طوفان
به خدا توی دریای اروم شنا کردن خیلی سخت نیست اما اگه تونستی توی دریای طوفانی شنا کنی و غرق نشی بعد از رسیدن به ساحل خواهی دید که حتی شنهای ساحل هم با نوازش پاهات ،مردونگیت رو اعتراف می کنن....
یه چیز می گم و دیگه ساکت میشم:
داریم می شکنیم و مطمئن باشیم که یک روز هم شکسته خواهیم شد،پس نه به خاطر دیگران به خاطر خودمون مراقب باشیم که اگه صدای شکستن شنیدیم ،بی تفاوت رد نشیم و یه کم بیشتر فکر کنیم ...
هنوز دارم به جوا ب سوال اون خانم فکر می کنم که تا حالا عاشق شدم؟
اینو خیلی شنیدیم که میگن :آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
پس از دل می نویسم.
به بزرگیش قسم خیلی سخته دیگران مثل کوه ببیننت و تو حق شکستن نداشته باشی،خیلی سخته مثل بلور با ظرافت ببیننت اما انتظار شکستنتو نداشته باشن و تو مجبور باشی بیصدا بشکنی،خیلی سخته که یه عمر همه رو بفهمی اما هیچ کس تو رو نفهمه،خیلی سخته تکیه گاه باشی اما تکیه گاه نداشته باشی،به خدا سخته
این اولین مطلبی بود که نوشتم و این سه خط کل زندگی خیلی از آدمهاست،اگا شما بخاین زندگیتون رو توی سه خط بنویسین چی میگین؟؟!!