سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به کار بستن دانش را وا نمی گذارد، جز کسی که در پاداش آن تردید دارد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :6918
تعداد کل یاداشته ها : 15
103/2/14
8:18 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
شیرین وثوق[2]
من شیرین،24 ساله.مذهبی نیستم اما به هر چیز که با شرافت رابطه داشته باشه عشق می ورزم.

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
زمستان 1386[10]

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد

او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟

دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم

اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم
.

او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟


باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟

او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد

بعد آنها را برداشت و گفت
:

مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟


بازهم دستها بالا بودند

سپس گفت
:

هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید


چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.

اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم


و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .

و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم


اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.

شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید
.

کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار


شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.

ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید


ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟

هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستی


  

من بهش فکر کردم.شمام اگه فکر کنین می تونین یه لیست از همین ها برای خودتون بنویسید.بخونین...

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ?? یا ?? یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
? میلیارد و هفت میلیون و ?? هزار و ?? آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
 
گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!


  

نتونستم اینو براتون ننویسم

 هیچ چیز در واقع خراب نیست.حتی ساعتی که از کار افتاده 2 بار در روز زمان را درست نشان میدهد.**** ادیسون

یه کم فکر کنین بهش؟؟؟؟؟؟؟؟

یه ساعت؟

از کار افتاده؟

زمان ما ارزش نداره؟

که اینطور تلفش می کنیم؟

خوب فکر کنین؟


  
  

با یه سلام پر انرژی بعد از یه غیبت طولانی

این نوشته رو دیروز دیدم

به نظرم عالیه.اگه وقتی خسته و کسل شدین بخونینش.خیلی کمکتون می کنه دوستای خوابالوی منننننننننننن

 

 

اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه کوچکی زندگی به من ارزانی می‌داشت، شاید همه آنچه را که به ذهنم می رسید را بیان نمی‌‌داشتم، بلکه به همه چیزهائی که بیان می‌کردم فکر می کردم.

اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای نهفته آنهاست. کمتر می‌خوابیدم و دیوانه‌وار رویا می دیدم، چرا که می‌دانستم هر دقیقه‌ای که چشمهایمان را بر هم می‌گذاریم،شصت ثانیه نور را از کف می‌دهیم، شصت ثانیه روشنایی.

هنگامی که دیگران می‌ایستند،من قدم برمی‌داشتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند بیدار می ماندم. هنگامی که دیگران لب به سخن می‌گشودند? گوش فرا می‌دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظّی که نمی بردم.

اگر خداوند ذره‌ای زندگی به من عطا می‌کرد،جامه‌ای ساده به تن می کردم. نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می‌ساختم.

خداوندا! اگر دل در سینه ام همچنان می تپید تمامی تنفرم را بر تکه یخی می‌نگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم. روی ستارگان با رویاهای "وان گوگ" وار ، شعر "بندیتی"(شاعر معاصر اروگوئه ای) را نقاشی می کردم و با صدای دلنشین "سرات" (خواننده ای معروف اهل اسپانیا) ترانه عاشقانه‌ای به ماه پیشکش می‌کردم. با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا زخم خارهایشان و بوسه گلبرگ ها‌یشان در اعماق جانم ریشه زند.

خداوندا! اگر تکه‌ای زندگی می‌داشتم، نمی‌گذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی‌آنکه به مردمانی که دوستشان دارم،نگویم که "عاشقتان هستم" آن گونه که به همه مردان و زنان می‌باوراندم که قلبم در اسارت (یا سیطره) محبت آنهاست.

اگر خداوند فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من میگذارد،در سایه ‌سار عشق می‌آرمیدم. به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند.

آه خدایا! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند. به هر کودکی دو بال هدیه می دادم، رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند. به پیران می‌آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی که با نسیان از راه می‌رسد.

آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته‌ام. من یاد گرفته‌ام که همه می‌خواهند در قله کوه زندگی کنند،بی آنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود نگاهی انداخته باشند. چه نیک آموخته‌ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر میفشارد او را برای همیشه به دام خود انداخته است.

دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد.

من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل،که وقتی اینها را در چمدانم می‌گذارم که در بستر مرگ خواهم بود ...

مرگ خیلی آسان میتواند الآن بسراغ من بیاید، من تا میتوانم با مرگ مبارزه می کنم … مهم نیست، مهم آن است که زندگی و یا مرگ من چه تاثیری در زندگی دیگران داشته باشد

 


90/2/14::: 12:41 ع
نظر()
  
  

می دونم چند وقته که ننوشتم اما دلم نوشتن نمی خواست ،دیگه با نوشتن تخلیه نمی شدم،دلم می خواست فکر کنم،به خودم ،به زندگی،به حوادث روزگار،به ......

از اینکه یک ساعت انرژی داشته باشم و یک روز خسته ،خسته شدم؛

از اینکه دنبال یه راه، یه روزنه واسه تازه شدن باشم خسته شدم؛

از به انتظار نشستن زمان خسته شدم؛

از این شاخه به اون شاخه پریدن رو دیگه نمی خوام.

دیگه نمی خوام از دیگران،از حرفاشون، از کاراشون انرژی بگیرم.

دیگه نمی خوام برای شکست برنامه ریزی کنم اما دنبال پیروزی باشم؛

نمی خوام آرامش رو توی اطرافم جستجو کنم،نمی خوام اونقدر اشتباه کنم که دیگران منو شایسته ی نصیحت کردن بدونن،نمی خوام  اونقدر خطا کنم که آینه ی عبرت دیگران باشم،

نمی خوام  بشکنم،نمی خوام خم شم ،حتی دیگه نمی خوام وایسم ،می خوام  حرکت کنم، می خوام راه برم،یا شاید هم بدوم،نمی خوام ساکت باشم ،می خوام فریاد بزنم،.....

 

خدایا چرا باز هم  گمت کردم،من که مدام دارم صدات می کنم ؛پس چرا حس می کنم ازت دور شدم؟

خدایا چرا میگم توکل به تو ولی باز هم نا امیدم؟!!!

اگه به تو،به وجودت، به حضورت ،به کمکت اعتقاد دارم ،چرا باز هم  دنبال آرامشم؟

مگه یاد تو آرامش نیست؟

پس چرا آروم نمی شم؟

نکنه یاد تو نیست؟

اگه یاد تو نیست پس چی تا حالا منو  سر پا نگه داشته؟

 

.............

 

امروز 11 فروردینه،11 روز از سال جدید گذشته و من بیشتر از 11 بار  خسته شدم.

 

اما  مطمئنم که:

 

سهم من هیچیک از اینها نیست،

سهم من چینی تنهایی نیست

سهم من خواستن اینهمه رسوایی نیست.

 

سهم من شوق دوباره،سهم من نور ستاره،سهم من غرق شدن در نفس باد صباست..........

 

 

سال جدید 11روزه که شروع شده،

سالی که قراره برای من سرشار از برکت باشه.

می خوام حرکت کنم ،شاید یه انقلاب ،شاید هم یه کودتا

می خوام علیه اینهمه احساس  سکون،کودتا کنم ،می خوام حتی اگه شده به زور،شادابی رو  به سلطنت خونه ی  دلم بنشونم.

 

می خوام آرامش بدم،می خوام  امید بدم، می خوام تازگی بدم، نه ،اصلا" می خوام خودم باشم،خود خودم.

 

می خوام بهترین باشم.

 

بسه اینهمه سکون،بسه اینهه انتظار،بسه اینهمه دلتنگی،  می خوام خودم باشم.

 

می خوام بهترین باشم ،می خوام  خودم باشم،می خوام انسان باشم......

 


87/1/11::: 2:15 ص
نظر()