امروز از صبح دلم گرفته بودو یه کم عصبی بودم.حوصله نداشتم منتظر اتوبوس بمونم ،تاکسی سوار شدم تا زود برسم دانشگاه.
وقتی نشستم دیدم خانمی که بغلم نشسته داره گریه می کنه ،اولش به روی خودم نیاوردم ،گفتم شاید دلش نخواد ازش چیزی بپرسم اما دوباره دلم طاقت نیاورد ،یه کم فکر کردم بعد پرسیدم:
عذر میخوام خانمی ساعت داری؟
یه نگاه بهم انداخت و گفت هشت.
صورتش از اشک خیس شده بود و چشماش قرمز.
دوباره پرسیدم طوری شده خانم؟
یه نگاه بهم انداخت و انگار که دنبال گوش واسه حرفاش بگرده گفت:
از همشون بدم میاد!!!
جا خوردم ،یه کم خودمو جمع کرده بودم و داشتم دنبال سوال بعدی می گشتم که خودش ادامه داد:
همشون نامردن..
یه نگاه به دست چپش انداختم فهمیدم داره از همسرش حرف می زنه.روم نمی شد چیزی بگم ،خودشم فهمیده بود که دلم نمی خواد فکر کنه فضولم واسه همینم گفت:"نمی خواد چیزی بگی"و ادامه داد:
من وکالت خوندم ،سال پیش با یکی از همکارام اشنا شدم ،تک فرزند خانواده هستم و چشم و چراغشون،احمد از خانواده متوسط بود اما مرد بود ،واسه همین با مسوولیت خودم پذیرفتم که باهم ازدواج کنیم ،بهم قول داده بود که خوشبختم می کنه و الان داره خوشبختی رو واسم معنی می کنه،قشنگتر از اون چیزی که فکرشو بکنم..
فهمیدم چی می خواد بگه ،سریع گفتم :بسه ،بقیشو می دونم ،خودتونو اذیت نکنین.
ازم خواهش کرد که بذارم ادامه بده و منم که میدیدم وقتی داره حرف می زنه گریه یادش رفته گفتم: من فقط نمی خوام اذیت شین اگه دوست دارین با کمال میل گوش میدم.
ازم پرسید تا حالا عاشق شدی؟
یه نگاه به دور و برم انداختم و دیدم که رسیدیم ولیعصر و من باید پیاده می شدم واسه همین گفتم:من الان باید پیاده شم آخه.
ازم پرسید مسیر بعدیت کجاست؟
گفتم گیشا.اونم سریع گفت من هم مسیرم اونجاست .و ادامه داد که من دارم کارشناسی ارشد حقوق می خونم .
دانشگاهشون دیوار به دیوار دانشگاه ما بود.
پیاده شدیم و دوباره هم مسیر.
بهم گفت میشه یه کم پیاده بریم؟
یه نگاه به ساعتم کردم و گفتم اره اما من ساعت ده کلاس دارم ها؟!!!
گفت من هم همینطور فیه کم که پیاده بریم بعدش...........
پرسیدم معنی خوشبختی رو فهمیدی کنارش ؟گفت نه اما میدونم کی خوشبخته.
گفتم: خوب؟
گفت همه اونهایی که بلدن اشوه بیان،همه اونهایی که ناز کردن بلدن،همه اونهایی که دروغ توی خونشونه،همه اونهایی که راه رو با چاه اشتباه می گیرن،همه اونهایی که از خدا بیخبرن و......
نذاشتم ادامه بده و پرسیدم که :نفر دومی توی زندگیت اومده و اونم گفت آره..............
بقیشو نمی گم چون هممون خوب قصه این غصه ها رو می دونیم اما فراموش می کنیم.
اینا رو گفتم تا مقدمه ای باشه برای حرفایی که می خوام بزنم.
می خوام بگم:
به خدا همه ما در قبال دیگران مسوولیم،چرا باید کاری کنیم که دیگران رو بشکنیم؟چرا از شخصیت له شده دیگران پله برای بالا رفتن خودمون می سازیم؟چرا می خوایم به هر وسیله ای محبت رو گدایی کنیم؟
چرا شرم نمی کنیم از اینکه مثل عروسک باهامون برخورد کنن؟
چرا وقتی حرمت ها رو میشکنیم خم به ابرومون نمیاریم؟چرا اجازم میدیم که جسممون آماج نگاههای پرسشگر مردایی بشه که هنوز مردونگی رو توی زور بازو می دونن؟ چرا از دیدن آدمهایی که خرابشون کردیم احساس گناه نمی کنیم؟
به آقایون هم میگم:
تو رو خدا مراقب باشین
مراقب چشماتون،مراقب دلتون؛فکرتون،ذهنتون،زبونتون،رفتارتون
به خدا قسم مرد اون نیست که فقط اسم مردها رو یدک بکشه ،مرد اونه که بمونه،ثابت قدم،حتی توی طوفان
به خدا توی دریای اروم شنا کردن خیلی سخت نیست اما اگه تونستی توی دریای طوفانی شنا کنی و غرق نشی بعد از رسیدن به ساحل خواهی دید که حتی شنهای ساحل هم با نوازش پاهات ،مردونگیت رو اعتراف می کنن....
یه چیز می گم و دیگه ساکت میشم:
داریم می شکنیم و مطمئن باشیم که یک روز هم شکسته خواهیم شد،پس نه به خاطر دیگران به خاطر خودمون مراقب باشیم که اگه صدای شکستن شنیدیم ،بی تفاوت رد نشیم و یه کم بیشتر فکر کنیم ...
هنوز دارم به جوا ب سوال اون خانم فکر می کنم که تا حالا عاشق شدم؟